سفر چهل روزه
سید احمد ضیا نوری سید احمد ضیا نوری

تذکر:             

  اگست سال میلادی گذشته از مسافرت افغانستان برگشتم و باید این گزارش را قبلآ آماده مینمودم، اما از اینکه در دشوارترین ایام زندگیم که از پنجم سپتمبر سال پار بود روبرو گشتم لذا نتوانستم این نبشته رادر زمان معین تکمیل کنم که از این بابت معذورم.  با توفیق خداوند جلیل اینک بر سر آنم تا به وسع خود انباشته های سفرم را که گوشه ای از حقایق روند زندگی آن یار و دیار را بنمایانم که مسولیت ایمانی و اخلاقی منست. از هر نقص و کمبودی که در این قطعه بچشم میخورد پوزش میطلبم و از خدای منان خواهانم که این وجیزه ناچیز را به دیدهء قبول از من بپذیرید.

پیشگفتار :

افغانستان کشوریست که از بدوا پیدایش تا به امروز فراز و نشیب عجیب و حیرت انگیزی را سپری مینماید.  لشکرکشی ها منازعات، شقاوتها، مظالم و بیرحمی نمونه مثال گویا است.  در تاریخ جدید افغانستان بعد از 1747 میلادی تا به کنون، مخصوصآ در یک قرن اخیر چنان جنگ وحشت خشونت و ویرانی در سرزمین ما سایه افگنده که نه تنها روزنه ی امید به فردا وجود ندارد بل با امید گنگ به دورنمای مبهم و سر درگمی که نا پیداست چشم دوخته است که تحلیل گران نتوانند آنرا پیش بین باشند که چه اتفاق پیش خواهد آمد، چون امروز تمام جهان و منطقه افغانستان را به عنوان یک لقمهء چرب محسوب میکنند نه به عنوان یک کشور.

هویداست که انگلیسهای نژاد پرست میخواهند که ذلت، سرافگندگی و زهر تلخ شکست را که در نتیجهء سه بار جنگ با افغانها در بیش از نود سال قبل چشیده بودند دوباره به نحوه جبران نمایند، چنانچه کشتارهای سنگین و فجیع انسانهای یبگناه کشورما توسط قوای نظامی اشغالگر ناتو ثبوت بر این مدعا است.                               در زمان حاضر ملا های پول پرست و قدرت طلب افغانستان که ندا سر میدهند و گلو را تا مجرای تنفسی پاره میکنند و به زعم خود شان مخصوصآ بعد از تحول سال 1357 خورشیدی احساس مسولیت کردند و با (جهاد؟) افغانستان را از چنگال کافران و متجاوزین نجات دادند و سپس و از دید آنان افغانستان و ملت اش را از نو و از آغاز به دین اسلام مشرف نمودند؟  واما امروز از نظر ملایان ( پاک نفس و نام آور؟) (جهاد) خاتمه یافته و هیچگونه (متجاوز غارتگر وکافر) در کشور وجود ندارد؟  و دین دینی و وطنی شان به پایان رسیده است....!

غمنامهء ملت سوگوار و بخون نشستهء ما را محال است که شرح داد و یا توان شنیدن آنرا داشت.  افغانستان را که قدمت تاریخی دارد، صاحب عظمت و قرب و منزلت بود، افتخار آسیا بود و فرهنگ بلند داشت. افغانستان را که  نوابغ راد مردان و شیر زنان شجیع و با رسوخ چون: دانشمند سترگ مولانا جلال الدین بلخی. ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی از بزرگ‌ترین شاعران قصیده‌گو ومثنوی‌سرای زبان دری که در سدهٔ ششم هجری میزیسته. ابومعشر بلخی دانشمند بزرگ شهر بلخ.  فیلسوف حکیم و سخنور بزرگ قرن پنجم هجری ناصر خسرو بلخی.                                                                                                                      طبيب، فيلسوف منطقى دان و دانشمند مشهور به ابن سينا بلخی يا ابوعلى سينا، رابعه بلخی شاعر توانا بلخ بخدی، ادیب دانشمند و ترقیخواه سید جمال الدین افغان، خواجه عبدالله انصاری هروی پیر طریقت شخصیت علمی عرفانی و و تصوفی، شهید سید اسمعیل بلخی راد مرد آزادی خواه شاعر و صاحب زبان و قلم، و هزاران دانشمند و متفکر دیگر را که پروردهء دامانش هستند، کشتند بستند و فرار از موطن نمودند. آثار گرانبهای که پیشینه بسیار کهن تاریخ کشور را به ثبوت میرسانید نابود کردند، زیر بناهای اجتماعی اقتصادی و فرهنگی را چسان بدست این وآن به آتش کینه و نفرت بغض وعداوت سوزاندند و افغانستان را برسرخاکستر فقر نشاندند.  در چند دهه اخیر چنان ارزشهای بس عظیم فرهنگی ما را به یغما بردند که نتوان آنرا تا سده های دیگر جبران نمود، زندگی بسا انسانهای بیشمار را گرفتند معیوب و معلول کردند و فرار اجباری را تحمیل کردند که سلسله این فجایع تلخ و درد آلود ادامه دارد. 

                                                                                                                                     قدر مسلم است که افغانستان سرزمین دردمند است که دراین کشورقانون نافذ نیست، نظام ضعیفتر از آنست که تسلط کامل بر حریم کشور داشته باشد، امنیت هر آن ساعت وخیم تر شده میرود، خون انسان جامعه افغانستان ارزش کوچکترین موجود زنده را ندارد و قتل روشنفکران و آزادمنشان روال عادی دارد که حکومت حاضر هیچگونه توان در برابر این پدیده زشت حیوانی ندارد. بگونه مثال به شهادت رسانیدن سید حامد نوری شخصیت عالی فرهنگی وعلمی در سپتمبر سال گذشته در ساعت هشت ونیم شب در ساحه بسیار با اعتبار مردم کابل که مکروریان است، خود گویای حقیقت است که از اراکین بی تجربه دولت و اداره ضعیف شان که بجز از انبار نمودن سیم و زر بیش ندانند انتظاری نباید داشت. وضعیت دلخراش اطفال و نوجوانان کوچه گشت و بیابانی بدتر و زشتتر از آنچه که تصور گردد قرار دارد. در جامعه تفنگ سالاری قدرت سالاری و مرد سالاری هویداست که مردم جامعه به چه حالت ناپسند زندگی دارند، کنترل قیم سوخت خوراک و البسه قطعآ ممکن نیست حتی محال است.  بسیار موارد تلخ دیگر که سرتاسر افغانستان را فرا گرفته و نتوان که تمام مشکلات رنجها بی عدالتی ها عمل نکردن قانون، آوارگیها،  به محاکم کشانیدن جنایتکارن جنگی، محو کامل فساد اداری و اخلاقی و نارسایی های دیگر را با دید چند عمارت نو ساخت پر زرق و برق که پس از کوتاه مدت پوسیده میگردد خلاصه نمود و پرده پوشانید که: (افغانستان، افغانستان شده است) و درد انسانهای جامعه افغانستان مداوا شده است.                                                                اگراز منسوبین پایین رتبه دولت از طرز زندگی و اجرای حقوق ماهانه شان که نهایت ناچیز است و به ستوه رسیده اند، اگر از صد ها هزار انسان بی سرنوشت و بیکار، اگر از وضعیت رقتبار بیوه زنان که تآمین نمودن نفقه فرزندان زیادی را بر دوش دارند، اگر از آنهانیکه در جنگهای وحشتناک قدرت طلبی مخصوصآ چند دهه اخیری که معیوب و معلول گردیده اند، اگر از آنهانیکه زیر خیمه ها زندگی دارند،  درگفت و شنودی از شرایط و وضعیت تلخ زندگیشان پرسیده شود، بدرد دل شان گوش فرا داده شود آنزمان میتوان با صراحت گفت که هنوز رنجهای مردم افغانستان بیشمار است و التیام نشده است.

چگونگی آغاز سفر :

یازده سال را در اروپا سپری نموده ام با آنکه مصایب که دامنگیر افغانستان است بی بهره نمانده ام و از جنگ و اختناق صدمهء شدید بر روح و روانم بجا گذاشته است، خواستم متباقی حیاتم را میان نظام و زمامداران ظالم سپری نگردد وهمان نمودم که فرار را بر قرار ترجیح دادم و خانه، کاشانه و وطن را ترک و در گوشهء غرب اروپا در انزوا قرار گرفتم. در این مدت بیشتر از یک دهه دوبار رهسپار یار و دیار شدم که سال گذشته بعد از مدت شش سال عزم سفر چهل روزه را جانب شهر کابل زادگاهم، پایتخت افغانستان نمودم که آغاز و انجام آن چنین است.

شرکت آریانا: 

 شرکت هوایی آریانا میان سالهای 1333 ـ 1332 خورشیدی بفعالیت آغاز کرد و تا اکنون نزدیک به شصت سال است که از مدت زمان کارش میگذرد. بزرگان و دانشمندان کشور واقف هستند که آریانا یگانه و عالیترین شرکت هوایی با اعتماد و با اعتبار بود و کارکنان مجرب با دانش و مهذب داشت، بتکرار و مسلسل شنیده ام که عده ی زیادی متمنی بودند و میخواستند تا همانند کارمندان بی بدیل آنزمان شغل درشرکت آریانا داشته باشند اما قانون و اصول آنزمان ایجاب نمیکرد تا این وآن بدون تخصص کاری در شرکت آبرومند آریانای وقت شامل وظیفه گردند.   اما امروز که در حدود شش دهه از عمر شرکت آریانا میگذرد تمام اعتبار آبرو و عزت خود را رفته رفته از دست میدهد آنهم نه اینکه سیستم منظم و کارکنان مجرب برای پرواز هایش ندارد،  بل میان گروه از اشخاص که حتی کمترین سواد و ادب در شآن شان وجود ندارد و از تربیت سالم برای پذیرش مسافرین برخوردار نیستند و اندکترین تعلیمات ابتدایه را در ارتباط به وظیفه شان ندیده اند و تجربه ندارند دست و پا میزند.  

آوایل جون سال 2010 م  با نمایندگی شرکت هوایی آریانا در شهر فرانکفورت آلمان ذریعه تلیفون بتماس شدم در نخستین لحظات گفت و شنود نه تنها که لحن این کارمند تند بود بل که چنین گفت: (تو از کجا زنگ زدی تو کی میری تو چند نفراستی؟) و امثال سوالات و برخورد که دوراز ادب نزاکت نرم و قوانین کارو دفتر است.  بهر حال بعد از چندین بار تماس متواتر تاریخ رفت و برگشت ما دقیق و منظوری دو طرف قرار گرفت.  اما با وصف آنکه تفاهم برای زمان پرواز صورت گرفت سه تن از اشخاصیکه درنمایندگی دفتر آریانای شهر فرانکفورت پشت میز کارشان به تیلیفونها جواب میدهند بدون اینکه به خواست ویا موافقت که قبلآ میان درخواست کننده و نمایندگی انجام پذیرفته جزویترین اعتنای داشته باشند،  اصولآ فقط اسم را ثبت کمپیوتر مینمایند نه تاریخ پرواز را که خواست متقاضی است، اینجاست که درد سر میآفرینند. لذا به اختیار خودشان زمان رفت و برگشت را تغیرمیدهند و ذریعهء پست الکترونیکی پیام میفرستند که روز و پرواز شما در این تاریخ میباشد.  دقیقآ همانگونه که من با این معضل روبرو شدم. ای کاش آریانا را انتخاب نمیکردم کاش...!

بدست آوردن تکت من از نمایند گی آریانا ازشهر فرانکفورت آلمان آنقدر ناپسند، زشت وغیرقابل باوراست که شرح آن بحث طولانی نیاز دارد. ولی مختصرآ یادآور میشوم. در روزهای اخیر نزدیک پرواز بازهم با نمایندگی تکت فروشی تماس گرفتم و خواستم بدانم که آیا پول ارسالی من از بابت تکت هایکه قبلآ رزرف شده بود به حساب شان رسیده و یا خیر؟  اینبار تصور کردم موضوع حل شده و لکن!  بعد گفت و شنود زیاد، صد افسوس به اسم آریانا که کاردان با فهم دراین شرکت وجود ندارد.  دوباره از نو و از آغاز مصاحبه نمودند و پرسیدن از کجا زنگ زدید چه وقت سفر دارید و... اضافه کردند که برای شما جا نداریم؟  تعجب کردم خدایا چه میشنوم! ((گفتم چطورجا ندارید  روزهای بسیار گذشت که موضوع تکت ما تکمیل شده شما چه میگویید؟  درحالیکه قبلآ درارتباط به تاریخ پرواز من که آنهم اشتباه کامل بود اطلاع دادید ولی خیر دوباره اصلاح کردیم و موضوع حل و فصل شد چه باقی مانده)).            درهمین حال متوجه شدم که بگفته عوام با دندان افگارسردچارشده ام و باید آرامتر باشم چونکه تکت دیگری به سوب پرواز فرانکفورت آماده کرده بودم و گمان میبردم که دیگر مشکلی باقی نیست. ناگزیر شدم به تضرع خواهش و التماس رجوع کردم و گفتم جناب بزرگوار کمک کنید راه حل جستجو کنید من تکت پرواز اول ام را الی فرانکفورت بدست آورده ام حال چه کنم؟  جوابداد که فردا برایم زنگ بزنید. سر انجام از نمایندگی آریانا در شهر فرانکفورت المان، پس از سپری شدن نزدیک به یکماه پیش آمد تلخ اخذ تکت پرواز کابل بپایان رسید.  اینست یکی از برنامه های (منظم و با تدبیر) شرکت هوایی بین المللی آریانا. و اما آنچه که در کابل اتفاق افتید بعدآ بیان مینمایم.

فرانکفورت:

 ساعت هشت شب به وقت المان بسوب افغانستان در حرکت شدیم و ساعت شش صبح بوقت افغانستان طیاره حامل مسافرین به میدان هوایی کابل مواصلت نمود. داخل ترمینال شدیم  و در موقع کنترل پاسپورت به محل که افسر کم رتبه نظامی که عدد هفت به شانه هایش بالای یونیفرم اش قرار داشت رسیدیم، بدون آنکه سلام مرا علیک بگوید با لحن جدی گفت (از کجا آمدی؟) تصور کردم جرم مرتکب شده ام که در مقابل یک تن از (قاضیان پاک نفس؟) و یا بلندترین افسر قوای مسلح قرار دارم که امروزه حصول رتبه عالی وسترگ نظامی بسیار ساده و سهل شده وهرآن یکی را که بخواهند به آن نایل میسازند روبروهستم. گفتم شما نمیدانید پرواز از کجا آمده؟  گفت میدانم. ضمن آنکه عصبانی شد پاسپورت مرا که تابعیت اروپا را دارد پشت و رو ورق میزد و نمیتوانست بخواند دوباره برایم مسترد کرد.

 سپس دو ساعت منتظر ماندیم و بعد از بی نظمی های حیرت آور بکسهای مسافرین رسید. بدتر اینکه دو نشست همزمان دبی و فرانکفورت بود که مسلمآ اداره کنترل و نظم ترمینال بالاتر از توان منسوبین میدان هوایی کابل است.

شهر کابل:

آهسته آهسته جادهء میدان هوایی را که به چهارراهی وزارت صحت عامه منتهی میگردد عبور کردیم. ازدهام سرسام آور هوای آگنده از دود و غبار و خستگی راه و مسافرت من و خانواده ام را سخت میآزرد، مدت زمان زیاد در قطار وسایط نقلیه انتظار عبور را داشتیم تا اینکه از ساعت ده صبح که از میدان هوایی کابل حرکت کردیم ساعت دوازده ظهر در محل بود و باش ما که در نفس شهر بود بمنزل رسیدیم.                                             اشتیاق زیاد داشتم تا سیمای شهر کابل را ببینم که پس از سپری شدن دو روز خستگی در صبح روزی راهی شهر و نواحی آن شدم.  وآرام آرام با پای پیاده از مقابل ساحه پل باغ عمومی و فروشگاه گذشتم ودرجاده مقابل ولایت کابل ازمیان انبوه مردم که از هر گوشه و کنارسرک که بخواهند و بدون اینکه هراس داشته باشند که حادثه ترافیکی رخ خواهد داد بیباک رفت و آمد میکردند، و درعین حال سروصداهای عجیبب و دلخراش اکثر عراده جات بیش از حد کهنه و فرسوده که گوشها را اذیت مینمود مسیرم را طی میکردم و همزمان دکانها و ساختمان های پر زرق و برق را مینگریستم.

 مغازه های بزرگ و کوچک از نبشتن هیچگونه اسم و عنوان که مفهوم داشته باشد  یا خیر بروی لوحه و یا شیشه های مغازه های شان دریغ نمیکنند بگونه مثال:                                                                               در لوح یکی از دکانها چنین نگاشته شده بود (( نیو افغان پیشاوری چپلی کباب)) اینست نمونه آزادی (دیموکراسی) تفهیم نا شده به جامعه و مردم که صدمه بزرگ به زبان و فرهنگ ما وارد گردیده. اما ظرفیت و توان وزارت اطلاعات و کلتور را میتوان تا همین حد دانست و بس.  به راهم ادامه دادم و در هر گوشه و کنار ساحه شهرنو ساختمان های بلند را میدیدم مزین با دهها رنگ ضد و نقیض و نقش نگارعجیب درست شبیه نقشه های زشت و ناخوشآیند عمارتهای نیم قاره هند یا پاکستان امروزی، یگانه دشمن دیرین و زخم ناسور سرطان برای ملت و کشور ما.                                                                                                                              آشکار است که تمامی ساختمانهای جدید شهر کابل بدون پلان توسعه شهری توسط میل تفنگ قدرت و پول اعمار شده و اینکه آیا از کدام قاچاقبر مواد مخدر، دزدان آثار ملی و فرهنگی، قوماندان و یا اراکین بلند رتبه دولت حاضر است دقیقآ معلوم نیست.

 و آیا زمین آن ملکیت کدام انسانیست که توان برخورد با چپاولگران حرفوی و مافیا را ندارد. اینگونه مسایل را همه میدانند که رسوایی آن تمام افغانستان را احتوا کرده و در کشوری که از مستخدم دفتر الی ریاست جمهوری در رشوه و فساد غرق باشند نتظاری از این بیشتر چیست؟ 

قرار چشم دیدم که در یکی از دفاتر دولتی برای اجرای کاری افتم. از منسوبین که در دهلیز آنجا سردرگم پایین و بالا میرفتند و هدف شان معلوم نبود از جمع آنان یکی را پرسیدم که میخواهم فلان شخص را ببینم، گفت بروید منزل دوم.  نزدیک زینه منزل دوم رفتم مستخدم  که مقابل مراجعین ایستاده بود غرش کنان گفت: (کوجا میری؟)  گفتم با کسی... کاری دارم. آن شخص جواب داد که ایشان نیستند،  گفتم همین حالا گفتند که در منزل دوم کار میکند. گفت نخیر تفریح دارند، غذا میخورند ساعت دو میآیند،  گفتم دو ساعت صرف غذا حال که ساعت دوازده ظهر است. گفت نه جلسه دارند.  نفهمیدم چه میگفت چه میخواست و چرا بدون جواب منتظر ماندم.  دوستم که همرای من بود گفت من حالا موضوع را حل میسازم کمی دورتر رفت و مبلغ پنجصد افغانی را داخل کاغذ سفید گذاشت دوباره بر گشت و برایش گفت این نامه را بخوان،  مستخدم گفت چیست چیست که بخوانم؟  تا اینکه پول را دید گفت بلی بفرمایید به منزل دوم شما از صبح تا به حال اینجا منتظر بودید. و سر انجام به طبقه دوم رفتیم و بعد از ملاقات دوباره بر گشیتم.                                                                                                                          حقیقتآ آنچه را که از فرسخها دور شنیده بودم که از فرد مستخدم آغاز الی قصر ریاست جمهوری رشوه ستانی رایج و معمول است با دیدگان خود به تماشا نشستم و متآثر و متآلم گردیدم.  واقعآ برای رشوه ستانی هراس وجود ندارد و هر که هرچه بخواهد انجام میدهد.  از محوطه آنجا که خارج شدیم از دوستم پرسیدم نمیترسید اگر کسی عین زمان دستگیر تان کند باز چه میشود. خندید و گفت (دستگیر؟ که دستگیرمیکند حکومت دولت ویا پولیس؟ همه در گیر و گرفت است فکرش را نکن رواج است رواج). خدا حافظی نموده از هم جدا شدیم.                                        اینست ریشه کن کردن و مقابله با فساد اداری، دامن رشوه را بر چیده نمودن و افغانستان منزه را ببار آوردن.  وای به حال آن ملت که حکومت و زعیم ناکارآمد داشته باشند.

من با وجودیکه خسته بودم به راهم ادامه دادم و در کوچه (مرغهای) شهرنو رسیدم با وصف آنکه تابش آفتاب گرم تابستان مرا اذیت مینمود اما برایم جالب بود که پس از گذشت شش سال به این محل گذر نمایم تا چند جلد کتب مورد ضرورتم را بخرم و نیز قدم بزنم و دلتنگی سالیان غربت را تهی نموده و احساس خوشبختی نمایم که در وطن خود هستم.  لکن آنچه  را که من میخواستم نصیبم نشد. 

 

نزدیک یکی از دکانهای فروش آثارعتیقه با دختر خورد سال و خوش چهره ی روبرو شدم. با لحن بی نهایت مودبانه التماس کرد تا یکدرجن ساجق سبز که در تصویر میبینید و در دست داشت بخرم.

با آرامش گفتمش ساجق ضرورت ندارم و راهم را گرفتم،  بعد از اندک تآمل دنبالم روان شد و باز جمله اشرا تکرار کرد. توجه ام را بخود جلب نمود.  پرسیدم مادر جان چند ساله هستی؟  گفت یازده ساله. اسمت چیست؟  گفت فاطمه. گفتم درس و مکتب میروی؟ در حالیکه در سیمای معصومش دنیای از شکوه و شکایت و رنج روزگار نهفته بود عاقلانه خموش شد و فقط به من مینگریست و من نیز در مقابل برخورد هشیارانهء این طفل  با خرد باهمت اما مستضعف مات و مبهوت ماندم (عجیب دختریست آیا درس میرود؟  حتمآ چرا که از طرز صحبت و تربیه اش معلوم است. اطفال همدیارن ما در کشور های خارج با چه ناز و تنعم زندگی دارند، اما فاطمه و میلیونها فاطمه ای دیگر در نقاط مختلف افغانستان با خشن ترین و سهمگین ترین و زشت ترین مشکلات روبرو هستند و به این شکل با خود صحبت میکردم). که طنین صدای فاطمه سکوت ام را شکست. چه فکر میکنید ساجق مرا میخرید ویا خیر؟  بدون آنکه مبالغه را چشمی کلام بسازم گلویم را بغض گرفته بود اما خودم را کنترل کردم.  دوباره افکارم را جمع کردم و بتکراراز فاطمه پرسیدم درس میخوانی؟ جواب داد نه حالا کار میکنم پدرم غریبکار است من پول مکتب را ندارم.  پول چند درجن ساجق را برایش دادم و گفتم:  مادر جان هر آن که را دنبال نکن جنایتکارانی هستند که میتوانند ترا با خود ببرند متوجه خودت باش. گفت بلی درست است. عکس اش را گرفتم و روانه راهم شدم. بعد از چند قدمی دلم بسیار تنگ شد برگشتم تا از این طفل با شهامت که قرار گفته خودش از راه دور برای کار میآید بیشتر بدانم، لکن دیگر سراغش نکردم که سخت افسرده شدم. ( اینست نمونه ای از زندگی مردم و توجه جدی دولت مخصوصآ برای اطفال و زنان).

قابل تذکر است یکعده از همدیاران که از خارج بداخل افغانستان سفر مینمایند و پول گزاف را درسیر وسیاحت شان دراطراف و اکناف کابل و یا دوتر از آن بمصرف میرسانند و جزویترین توجه به اوضاع کشور و حالت زندگی مردم ندارند، در بر گشت از سفر شان هیاهوی بر پا میدارند که واقعآ افغانستان، افغانستان شده. مسلمآ ساختمانهای زیادی اعمار گردیده که اکثرآ هتل ویا مغازه های بلند منزل میباشد، اما مرهمی برای رنجهای خانه بدوشان، جنگ زده گان، بینوایان، مستضعفین و بیوه زنان نیست وآنان در هر دوره باید زهر تلخ گرسنه بودن، برهنه بودن وسر پناه نداشتن را خواهی نخواهی بچشند و بنوشد و بدون هیچ و پوچ باید در ادوار مختلف تاریخ مظلومانه محکوم بماند که چنین هم است.  اگرسری بزنند به نقاط ویران شهر کابل که تحایف و ارمغان و آثار جنگ تباه کن دهه هفتاد خورشیدی و بعد از آن است و انسانهای سرزمین خود را در مخروبه های که حتی درب و پنجره معمولی هم ندارد حیات شانرا سپری مینمایند ببینند، اگر از آنانیکه در گاراژ ها وزیر خیمه ها در ( پایتخت کشور) سیاهی شب را با دلهره و نومیدی به طلوع صبح تسلیم مینمایند، اگر ازانسانهای که از نهایت مجبوریت و ناداری به بلند ترین نقطه های مرتفع کوه آشیانه های بدتر از شکل قرون اوسطی را اعمار کرده اند و در سرد ترین ایام زمستان و گرمترین روزهای تابستان بدون داشتن جزویترین امکانات ابتداییه به زندگی شان ادامه میدهند سراغ گرفته شود خود تفهیم

میشود که تمام بلیونها ها دالر و یورو که در افغانستان سرازیر میشود  واقعآ خوب عالی و اصولی صرف ترقی و شگوفایی میگردد و به وضعیت زندگی مردم توجه میشود؟ 

 قرار اظهار حامد کرزی ریس جمهور کشور که بتاریخ سوم سپتمبر سال پار 2010 م که از طریق تلویزیون ملی پخش گردید چنین گفت: ( افغانستان سرمایه خوب دارد  ما  8،4 بلیون دالر در بانک مرکزی داریم، با وجودیکه مقدار زیادی هم صرف عمران کردیم؟.)  اما ریس جمهور نگفت که چندین برابر آن در بانکهای خارج انتقال داده شد و این روند ادامه ادرد.

روز ها پی هم میگذشت و امورات شخصی خودم را تقریبآ فراموش کرده بودم اما اکثرآ دنبال سوژه های جدید و چگونگی زندگی مردم بودم. اطراف و اکناف شهر کابل تاریخی با وجود ویرانیها معضلات بی نهایت و بی نظمی ها دیدنی است. همان گونه که در پنج هزار سال سال قبل از میلاد مسیح در(ریگ ویدا، اوستا) کابل بنام شهر (ایده آل) یاد شده است.                                                                                                                            صبح پنج شنبه بود به محل علما،عرفا و کابل نشینان اصیل (چنداول) که این ناحیه نزدیک به دو قرن قدمت تاریخی دارد و نظر به تذکر سطر بالا از اوستا و تاریخ بلند شهر کابل میتوان تاریخ چنداول را تا حدود درست تخمین زد.  نگارنده در همین محل که بسا گوهران خفته در دل زمین این ساحه مدفون است پا بر پهنهء هستی گذاشته ام. وارد زیارت شاه نجف شدم تا به آرامگاه پدر مغفورم اتحاف دعا نمودم. بعدآ جهت روشن شدن بیشتر وضع زندگی مردم در این محل قدیمی شهر تجسسرا آغاز کردم. در بلند ترین نقطه مرتفع کوه همین منطقه(چند - اول) یا چنداول رفتم و با خانوادهء هم صحبت شدم. ایشان خود را از مناطق مرکزی افغانستان معرفی کردند.                                 مرد محسن که درهمین سرپناه با خانواده اش زندگی میکرد چنین شرح داد:                                                من زهیر شده ام توان کار زیاد و سنگین را ندارم تمام مصارف خودم و نواسه هایم که ده نفر میشویم بدوش من است چون پسرم  که روز مزدی میکرد در یکی ازحملات انتحاری شهید شد. کار نیست، پول کم بدست میآورم، یک بشکه بیست لیتره آب را از ده الی بیست و پنج افغانی میخرم چون در این نقطه بلند کوه نمیتوانم آب بلند کنم، فقط ده قرص نان صد افغانی، اگر بتوانم کمی چای خشک بخرم بیست افغانی، بدون اینکه آب را با بوت های کهنه و یا اشیای کهنه دیگر که جمع میکنیم گرم مینمایم تا چای آماده شود. و ادامه داد اینست غذای ما در شبانه روز، برق نداریم به علت اینکه آوردن جریان برق مصارف زیاد دارد.  با چهره معصومانه مملو از اندوه گفت: در این بلندی کوه  آیا میدانی که همه ی ما در گرما با حشرات و خزنده های خطرناک و در سرما با شدت سردی چگونه شب را به دامن صبح رها میکنیم و روز را به شام،  دراین بلندی کوه با پارچه سنگها، گل و چوبهای کهنه یک سرپناه معمولی آماده کردم ورنه با زن و فرزندانم چه کنم و کجا بخوابیم؟  کمک دولت وجود ندارد و ما هم نیازمند جدی که به فریاد ما برسند  چه کنم، چه کنم!. فقط امید به خدا. 

من که شوک زده شده بودم و تآثر دامنگیرم شده بود دیگر توان سوال نمودن را نداشتم اما به حرفهای پیر مرد تا آخر گوش فرا دادم و بعد از خدا حافظی گفت و شنودم را به اتمام رسانیدم.                                                آنشب با نشاط نبودم و به فکر آن خانواده تا دل شب با خود حرف میزدم و شعر رسای مهدی سهیلی شاعر ایران را بتکرار زمزمه کردم که:  

 

 

 چه دل است این دل من؟                                                                                                            دلم از ناله ی مرغان چمن می شکند                                                                                             زخیال ((غم مردم)) دل من می شکند                                                                                               دلم از داغ ((شهیدان وطن)) می شکند                                                                                             چه کنم؟                                                                                                                              دلم از سنگ که نیست.                                                                                                             گریه در خلوت دل ننگ که نیست.                                                                                                 چه کنم؟                                                                                                                              دل من می شکند.

فردای آنروز نخواستم جای بروم و استراحت کنم و قدری بخود برسم که چنین کردم. اما بعد یکی دو روز آرام ننشستم و در ساحه کارته سخی یا دامنه علی آباد ( جمال مینه) که همان روز نیز نور آفتاب کابل با نهایت شدت میتابید، خانواده دیگری را بازدید کردم کاملآ همچو گزارش اول که چنین حکایت نمودند:  فقط چند قرص نان در سه وقت مهمان سفره ما است و بس و دیگر هیچ وهیچ در بساط ما نیست. از این خانواده هفت نفری که بیوه زن سرپرست آنها بود پرسیدم که آیا هیچ تقاضای کمک از دولت نموده اند یا مردم محل توجه به آنها دارند یا خیر؟ گفتند صدها بار به ناحیه مربوطه و موسسات خیریه مراجعه کردیم اما چیزی حصول نشد چرا که در همه جا رشوه ستانی است و آشنایی مطرح است. اگر خداوند روشنی کند گه گاه کمی حبوبات بدست ما میرسد و بس.  سپس در حالیکه اشکهای نومیدی چشمانش را در آغوش کشیده بود ادامه داد و مکررمیگفتند که باز هم حکومت دکتور نجیب الله بهتر بود لااقل کوپون مواد غذایی که داشت، رشوه اگر بود نه به شکل امروز بود، مردم آزاری که نبود. بکدام درب بزنیم که درد ما مداوا شود؟ فرزندانم دختر و نیمه جوان هستند جرآت نمیتوانم که سراغ لااقل لباس شستن به جای دیگر بفرستم، زمان بد و زشت است خودم نیز توان ندارم ولی کم و بیش کار میکنم تا نمیریم. از اهالی محل پرسیدی اگر دارند هم توجه به غریب ندارند و آن یکی که ندارد که ندارد، من توان دراز نمودن دست طمع را بکس ندارم، ناگزیر صبر پیشه کنم. بعدآ با صحبت اندک بیشتر محل را ترک نمودم و خدا حافظ گفتم. اینست گوشه ی از زندگی مردم در پایتخت کشور. 

یکی ازمعضلات عمده شهرکابل اینست که هستند کسانی که گدای حرفوی نیستند اما امروز با مشکلات زندگی درگیر اند و ناگذیر شده اند تا دست احتیاج دراز کنند، انک بدست بیاورند و خود و خانواده شانرا تسلی بدهند. با استفاده از وضع نامیمون گدایان، هستند یکعده نا اهل که از این دشواری محتاجان سوء استفاده نموده و تقاضاهای غیراخلاقی و ضد انسانی میکنند.                                                                                                               گزارش در این مورد:  هر چند که برایم دشوار بود و ترس و دلهره داشتم که مبادا اتفاقی بیفافتد اما با آنهم روزی گفت و شنودی انجام دادم با یکتن از گدایان زن که از زیر چادری اش ناله مینمود، آشک میریخت و چنین می گفت: (( چرا یکعده زیاد آقایان مرا زشت و ناپسند میپندارند وتصور میکنند که گویا من خودم را درزیر چادری پنهان کرده ام و هرآن پدیده ضد اخلاقی را که بخواهم انجام میدهم، وای از این رهگذران که من از آغاز صبح الی سیاهی شام چه میشنوم، پول اگر بدهند یا ندهند مهم نیست اما هرآنچه بخواهند میگویند و از آن نامردانه لذت میبرند چرا؟  آخر من مادرم و فرزندانی دارم، من که برای تن فروشی و فحشات ساعتها را در اینسو و آنسو سپری نمیکنم؟        جنگ تباهی و روزگار تلخ مرا وادار نموده که دست به گدایی بزنم.))  و آرام و آهسته میگریست. سکوت کوتاه نمودم و در جواب این خانم دردمند گفتم متآسف هستم که من هم نمیدانم که آنچه را که شما بازگو کردید، این فرهنگ از کجا آمده و چرا روال عادی پیدا نموده و نمیدانم چگونه شما را قناعت بدهم. در همین لحظات بود که متوجه شدم که واقعآ رهگذران که عموم شان اقایان بودند بمن و آن خانم گدا نهایت و سخت خیره میشدند که آیا ما با هم چه گفت و شنود داریم. الی مسافه دور بدون آنکه بدانند و قضاوت انسانی داشته باشند ما را با چشمان بی اعتماد آلوده از زشتی، گناه و وجدانهای خفته شان تعقیب مینمودند.                                                                        این خانم که چهار فرزند داشت قرار اظهارات خودش شوهرش را در حادثات حملات انتحاری در این آواخر از دست داده است. این خانم درساحه جاده میوند ایام را سپری مینماید و دست التجا و تمنای کمک انسانی به رهگذران پیش میکند تا چندی بدست بیاورد و چند قرص نان در سفره فرزندانش داشته باشد.                                            گزارش مآیوس کنندهء بود ایکاش بکابل سفر نمیکردم و یا اینکه از رویداد ها بیخبر میماندم،  ولی منحیث انسان بی نهایت دردمند جامعه افغانستان که من نیز شهیدان دارم و اندوه بزرگ، رسالت ام را تا حدودی انجام دادم و با فریاد رسای ندای خفتهء گلوی انسانهای رنجدیده سرزمینم را به گوشها رسانیدم و به صحنه کشیدم که از این بابت دلشادم. اینست اندک و نا چیزی از بازتاب زندگی مردم کشور ما با کمک های تربلیون دالری و یوروی جامعه جهانی و اداره ریس جمهور افغانستان حامد کرزی.

کابل شهر پرهیاهو وغیر قابل انتظارگردیده.  گشت و گذار در داخل شهر با خانواده یعنی زن و فرزند دشوارتر از هر زمان است. مردم را بگونهء دیگری دیدم که اندک و محدود شهری بنظر میرسند و اما متباقی کاملآ نادیده و دور از فرهنگ و ادب شهری هستند. در شهرکابل نه تنها خطر انفجار انتحاری احتمال زیاد دارد که وقت و زمان آنرا نتوان تشخیص نمود بل طرز نگاه چشمان عده ای کثیری از مردان و رهگذران داخل شهر بدتر زشتر پلید تر و مهیب تر از انفجار  است. با چنان دیدگانی به خانمها و دوشیزه ها خیره میشوند که قابل تصور نیست و در فهم نمیگنجد و یا آزار و اذیت حیرت آور و شرمسار کنندهء که هر روز شاهد آن بودم.  درچنین حالت خود از خودم میپرسیدم که من کی هستم و اینها کیها هستند، چرا ادب و رفتار انسانی و اجتماعی از این کشور کوچیده است.

بگونه مثال دریکی ازجاده ها شهر روان بودم. رسیدم جنب دیوار لیسه عایشه درانی یا آغاز بازار مندوی تعداد که بیشمار زنان و محدود مردانی را دیدم که مشغول خرید لباس دست فروش ها هستند در همین اثنا مرد در حدود شصت سالهء را دیدم که با چه وضعیت که بیان آن نهایت دشوار است زنان و دختران جوان را با دست اش مزاحمت و آزار میرساند. مثل اینکه بدنم را برق تکان داده باشد در گوشهء ایستاده ماندم و از خودم پرسیدم که آیا چنین بی فرهنگی در چند دهه پسین در شهر کابل وجود داشته؟                                                                      اگر از آن شصت سالهء نابکار پرسیده شود که:  شصت سال قبل اگر چنین وضعیت غیر انسانی و اخلاقی با خانواده خودت صورت میگرفت چه میکردی؟  عملکرد تو شصت ساله با پنج تن سلاح بدوش نامرد و بی ایمان که آنان نا شایسته ترین رفتارغیر انسانی را در 23 جولای سال  2008 م  با دختر معصوم سیزده ساله در ولایت سرپل انجام دادند، و یا رفتار ضد انسانی داوزده تن خناس تفنگدار در 25 اکتبر سال 2005 م که در ولسوالی فرخار ولایت تخار با زن مظلوم و یا مادر بیدفاع شصت ساله انجام دادند چه فرق است؟  مسلمآ هر سه پدیده در عمل و در یک معنی خشونت  مفاسد اخلاقی، بی حرمتی و تجاوز وقیحانه به انسان است و بس.                                             اگر فاجعه جنگ، وحشت و عاملین آنرا نفرین کنیم بر فروریزی فرهنگ و آبرو که دامنش را در افغانستان چه شتابان گسترده میسازد چگونه نفرین نماییم، چگونه در خلوت دل سر بزانوی غم بگذاریم و با خود بیآندیشیم که چه شد تربیت، ادب، فرهنگ، آبرو، حیثیت، کنترل عزت نفس و دیده گان منزه، چرا همه داشته های انسانی اخلاقی وفرهنگی کوله بارش را از این دیار میبرد؟  چرا در خانه کاشانه و سرزمین خود زن فرزند و همدیار خود را مورد خشونت و بدرفتاری قرار میدهند؟ چرا زنان دوشیزگان جوان و نوجوان را حق آزاد زیستن در چهار چوب قوانین انسانی و مدنی خودشان نمیدهند؟  چرا  بدین زودی زود دوره سیاه و تاریک طالبان فراموش میشود که تا اکنون زخمهای ناسور آن گروه بیباک برتن و روان ملت و وطن ما باقیست، فروپاشی بهترین داشته های بزرگ فرهنگی افغانستان منطقه و جهان همانا منهدم نمودن بزرگترین تندیس بودا که تو سط گرو طالبان بدستور ( ای اس ای ) پاکستان انجام پذیرفت و چون دیروز در مقابل دیده گان هر انسان افغان وطن دوست نمایان است میخواهند از خاطره ها محو گردد و دوباره دوره جهالت و عقبگرایی برگردد.                                                                بگذارید زن با همت افغان دمی نفس بکشند که هنوز وحشت آدمکشان طالب گه گاه خواب از چشمان شان میرباید و حلقه زندگی شانرا تنگ تر میسازد.                                                                                    میخواستم آن مرد شیطان صفت را چیزی بگویم اما هراس بدلم رخنه کرد که مبادا چند تن همدستان وی سرو صورت ام را زخمی و خون آلود نمایند که در نتیجه در عوض آنها آبروی من خواهد ریخت. صرف نظر کردم و راه افیتدم.  این رخداد پلید زخم گشت بر زخمهای دیگرم.                                                                       ایام تعطیلات تابستانی من سپری میشد و هر روز اتفاق جدید و نا خوشآیندی را تماشا میکردم. اینبار از مقابل حوزه دوم امنیتی پولیس که در دوصد متری کاخ ریاست جمهوری و ساحه چهارراهی پشتونستان قرار دارد بازهم در صدد جستجوی چگونگی شهر گام بر داشتم.  

 

عمارات وزارت خانه ها بانکها، سایر نقاط که در آن منسوبین دولت مشغول کار اند، منازل قوماندانان و زورمندان با دیوارهای ضخیم بلند سمنتی احاطه گردیده که سیمای شهر را زشت و نامیمون نموده که اکنون تا اندازه بسیار ناچیز این موانع برداشته شده است، رفت و برگشت تمامی وسایل نقلیه شخصی و دولتی در مسیرغیر قانونی و رعایت نکردن قواعد ترافیکی مشکل دیگری بر مشکلات شهر کابل افزوده است. انبوه کثافات در هر گوشه و کنار شهر سر سام آور است که قرار گفته های منسوبین شاروال کابل در روز بیشتر از سی تن کثافات تولید میشود و اما موظفین تنظیفات با نداشتن وسایل مدرن و یا حد اقل بهتر و عدم پرسنل قادر اند که فقط ده تن کثافات را در روز انتقال دهند که در این صورت هر آن روز بیست تن کثافات بر شهر افزوده میگردد که خود تصور کنید که چه اثر ناگوار بر محیط زیست بجا میگذارد. تعفن و شدت گرم بودن هوای تابستان، فضا و محیط کابل را شدیدآ متآثر نموده که بدون شک امراض گوناگون همه را تهدید میکند.

معضل دیگرشهر دست فروشان دو سمت جاده ها و حتی پیاده روهاست که سبب مسدود شدن راه ها و ازدحام گردیده و هیچگونه مرجع با صلاحیت و قانونی وجود ندارد که نظم را اعاده نمایند. درساحات حوزه اول و دوم پولیس یا مسوولین امنیتی که به زعم خودشان بطور اصولی وظیفه انجام میدهند و لباس برآت بتن میکنند، آنان به همه دست فروشان و وسیله های نقلیه کوچک شان به اصطلاح عام (کراچیها) شدیدآ آزار و اذیت میرسانند و انها را این سو و آنسو نالان مینمایند. در شرایط حاضر دست فروشان مقصر نیستند چونکه کار یا شغل دیگری بجز از اینکه به شانه های شان اجناس و یا لباس سنگین را بگذارند و تمام شهر را بگردند تا کم و بیش بفروشند و تا حدی مشکل اقتصادی شانرا رفع نمایند.  دولت نیز جزویترین توانایی را ندارد که ساحهء را برای خرید و فروش روزمره اهالی مهیا کند تا این پدیده ناخوشآیند مرفوع گردد وهم نظم شهر را بر گرداند. چشم دیدم از این قرار است:

آیسکرم پیمان که در کابل نیمه شهره است وسیله نقلیه کوچک سرخ رنگ که با سه حلقه تایر حرکت میکند یا بگفته عوام یخچال، به فروشنده داده میشود تا آیسکرمهای پوشدار که در داخل این وسیله قرار دارد بفروشند و مزد بدست آرند.  در جاده تیمور شاهی دقیقآ در مقابل عکاسخانه ملی قرار داشتم که غریوی بر پا شد فکر کردم حادثه خطر ناک بوقوع پیوست.  نجوا های میشنیدم که (فرار کن آمدند) متوجه شدم که دو نفر پولیس دست فروشانرا شدیدآ  لت و کوب دارند و اموال و یا میوه هایشانرا که در دست داشتند ویا در وسیلهء که قرار داده بودند یا به داخل عراده بزرگ (لاری) پرتاب میکنند یا به سرک، و راننده های که از محل عبور مینمودند مثل اینکه اصلآ چیزی را ندیده باشند همه چیز را نقش زمین میکردند و خرامان خرامان به راهشان ادامه میدادند که میتوان با جرآت گفت که واقعآ عده ی زیادی هستند که احساس انسانی شانرا از دست داده اند.   در شرایط کنونی در افغانستان عاطفه انسانی، رحم و ترحم، احساس و حس همنوع دوستی کاملآ رخت سفر بر بسته که فردای افغانستان را نهایت مبهم و تاریک نموده است.  چنانچه از عده زیادی دوستانم تکرا و مکرر شنیدم که در کابل صبح را چنین آغاز میکنند که زمانیکه داخل شهر و داد و ستد میشوی تلاش کن تا فریب بدهی ورنه فریب ات میدهند یا به اصطلاح عام ( به جانت میزدنند) یا (به جانش بزن)

                                                               

 قضیه آزار و اذیت را دنبال کردم. در همین اثنا دیدم که یکتن از همین دو نفر پولیس گماشته شده  با پسر سیزده و یا چهارده سالهء که آیسکرم پیمان میفروخت مشاجره دارد و چنان سلیء بصورت آن نوجوان معصوم میزند که دل سنگ برایش باید میگریست. پسرک اشک ریزان میگفت میروم نزن من در حال حرکت هستم ایستاده که نبودم، ولی سرباز و تآمین کننده امنیت مردم میگفت برو (گم شو) زبان بازی نکن چرا در سرک مزاحمت میکنی. سیزده ساله با حالت افسرده راهی راهش شد. صحنه نهایت دلخراش بود و من با وضعیت بسیار نامیمون سر دچار شده بودم. از دور آن رخداد را تماشا مینگریستم. میخواستم که فریاد بزنم:  سرباز دلیر؟ آیا موترسفید رنگ مدل سال را که هم اکنون در وسط سرک توقف کرده هیچ دیده ای؟  درحالیکه این موترمانع جریان ترافیک شده بود. اما میدانستم که داد و فریاد من دردی را مداوا نمیکند بهتر است خموش باشم.  سپس این دو تن پولیس گماشته شده بسوب حوزه در حرکت شدند و اصلآ جرآت نکردند  بموتر سفید رنگ ببیند انگار که نابینا هستند.  بعدآ من با احتیاط کامل بگونهء موتر را از نزدیک دیدن کردم و دیدم که یک میل سلاح خفیفه داخل سیت آن قرار داشت و دانستم که آن موتر از یکی از زورمندان و مدافعین؟ وطن بود.                                                                                      این رویداد تلخ افزون نمود غمی برغمهای دیگر من.  بعد از آن تراژیدی جاده تیمور شاهی و صحنه برخورد پولیس با آن سیزده ساله، راهم را تغیر دادم و به مسیر که میخواستم بروم منصرف شدم.

افغانستان کشوریست که در مدت زمان نزدیک به ده سال بعد از رویکار آمدن نظام جدید به ریاست حامد کرزی  بلیارد ها دالر و یورو در این کشور سرازیر شده و این سلسله ادامه دارد.  لکن تا کنون هیچگونه تغیر شگرف در زندگی مردم رونما نگردیده است. حقوق ماهانه مامورین دولت تقریبآ معادل نه سیر برنج باریک است که قیمت آن معادل (4500 الی 4700 ) افغانی است.  هنوز هم بدتر از سالیان دور، ملت افغانستان با سنگینترین مشکلات روبرو هستد و با آن دست و پنجه نرم میدارند و الی اگر پولهای که در کابل پایتخت آویز میگردد غارت و حیف و میل نگردد، اگر بساط رشوه و فساد  بدست پارلمان و حکومت باز نمیشد، اگر زیربنا های اقتصادی اجتماعی و فرهنگی دوباره اعاده میگردید،  اگر دولت حاکمیت کامل و مستقل میداشت، اگر جنایتکاران جنگی و جواسیس را که مسبب بر سر خاکستر فقر نشاندن و بی ثبات نمودن بیشترافغانستان هستند در قید و بند و محکمه کشیده میشد، و بل اخص اگر زعیم اگاه با تدبیر با عدل و با  انصاف میداشتیم که اصلاح را از خود و برادرش آغاز میکرد،  بدون شک امروز افغانستان با پول که بدست آورده و میآورد میتوان ادعا نمود که افغانستان میتوانست که با هفتاد درصد از مشکلات اش وداع نماید.                                                                                                                   بعد از سالیان زیاد اکنون جاده میدان هوایی که چهار خط رفت و برگشت کشیده شده، جاده که از سمت شمال میدان هوایی به ساحه خیرخانه وصل میگردد (یا سرک چهل متره)،  جاده سالنگ وات و جاده مقابل وزارت تعلیم و تربیه پخته کاری و تکمیل شد.  چون مردم از ویرانی های سرکهای نابسامان  به ستوه  رسیده اند ازهمین حرکت شاروال و حکومت شادمان هستند.  که اینست از جمله شهکار های دولت حاضر.  فقط قیریزی چند جاده در شهر کابل.

در یک پدیده جدید که در کابل به آن برخوردم که سیر کوتاه به قرغه نمودم تا ببینم چیز چیزی را که از فرسخها دور شنیده بودم واقعیت دارد یا خیر. در تفریحگاه قرغه رفت و برگشت مردم زیاد است و قیمت خوراک و مکان های عاریتی بی نهایت بلند است. از وضع کار یکی از دکانداران پرسیدم که آیا عاید خوب در شبانه روز دارد یا نه؟  گفت دکان بسیار است و کرایه دکان هم زیاد، قیمتی به اخر رسیده و خریدار تا که پولدار نباشد زیاد خرید کرده نمیتواند

 

اما هستند قوماندانان و پولداران دیگر که با سلاح داخل تفریگاه قرغه میشوند عالی و خوب خرید میکنند و اعتنای به قیمت بودن را ندارند حتی اکثرآ برای یکه شبانه روز تمام اینجا را ( تفریحگاه قرغه) با تمام مصارف شبانه روزی مصارف به اجاره یا کرایه میگیرند ساز و نوا همراه دارند و بچه های نو جوان را برای رقصانیدن با خود میآورند و شب را صبح میکنند.  پرسیدم کیها هستند؟  گفت ( برو بیادر پشت ای گپا نرو زور من و تو چه که زور تمام افغانستنان به آنها رسیده نمی تانه).

سوال اینجاست آیا پول گزاف که در یک شبانه روز قوماندانان و زورمندان در عیش، عشرت و معاشرت های غیر انسانی  صرف میکنند،  پول ملت، حق ملت و خون ملت نیست؟  همین فرزندان (رشید، مبارز، با ایمان، شجاع، صدیق و راستین؟) افغانستان هستند که بر اریکه قدرت تکیه زده اند شب را در مستی و روز را در خواب غفلت در داخل عمارت پارلمان سپری مینمایند و سرنوشت ملت را تعین میکنند.

شنیدن این حکایت افزون بر دردهایم شد. آن مرد بیچاره صحبت هایش را قطع کرد و به من گفت که من باید بروم و بیشتر سوال نکنم زیرا که احساس خطر مینمود که مبادا کسی صدایش را بشنود واتفاق بیافتد. شام بود و بمنزل برگشتم.                                                                                                                              سر انجام یکماه از ایام مسافرت من گذشت و مصمم شدم که دیگر باید تمام کنم و از نبشتن گزارشات پژوهش و تحقیقات بیشتر خوداری نمایم چون مردم و جامعه افغانستان با پیاده شدن دیموکراسی یا آزادی تفهیم ناشده مسیر ناپیدایش را ادامه میدهند که بمنظور همین استدلال شاید واقعآ روزی برایم خطری جدی پیش آید که آنگاه دادرس و دادخواه نخواهم داشت.                                                                                                           در یکی از محافل عروسی دعوت گردیدم که کاملآ پدیده جدید بود و من نیز شادمان که بعد سالیان زیاد جشن عروسی را در کشور خودم از نزدیک ببینم. در کارت دعوت ساعت چهارعصر برای پذیرایی تذکر داده شده بود. لباس های منظمی را اماده نمودم و ساعت چهار و نیم عصر آنروز درب هتل رسیدم، طبقه دوم رهنمایی شدم. مدت انتظار کردم کسی نیامد، زمان زیاد سپری گشت مهمانان نیامدند بلاخره ناگذیر گشتم از یکی دو نفر که همچو من زود آمده بودند جریان را پرسیدم که در جواب گفتند: همه عادت دارند که ساعت نه شب میآیند، تمام آقایان. ضمن اینکه تعجب کردم تحمل نمودم که چه پیش خواهد آمد. عهدم را شکستم و دوباره تجسس را آغاز کردم که بدانم و گزارش بنویسم. میتوانم با جرآت  تمام بگویم که نود در صد حاضرین ذکور دقیق ساعت نه شب با لباسهای ژولیده  نا مرتب و نا منظم که نمایان بود از ساحه کار خود آمده اند چوکی های سالن را اشغال، غذا را صرف و بعد دقایق کوتاه دوباره یکایک محفل را ترک کردند، ندانستم و معلوم نبود که کی و کیها هستند و چگونه حضور رسانیدند دعوت و یا خود سرانه. اما تا آنجاییکه اطلاع حاصل کردم که معمول است که روسای هتلها عده زیادی را به رغبت خود دعوت مینماید تا از یکسو به حساب دهی شان افزوده شود، هم دوستانشان را غذای مجانی بدهند و از سوی دیگر دوباره پول غذا را از خانواده که هتل را رزرف کرده اند دریافت کند.  

 

 جوانان قد و نیم قد یا هنرمندان آماتور با موزیک نهایت دلخراش و آواز هیبت ناک که جزویترین تعریف ابتدایی را در مورد هنر آواز خوانی و موسیقی نمیدانند در محافل هنر نمایی میکنند وحداکثر از چهل هزار افغانی تا بلندترین رقم پول مطالبه میکنند. ساعت یازده شب محفل عروسی کاملآ تمام میگردد. در هتلها کمترین تعداد در سالن ها هزار نفر مهمان گنجایش دارد یعنی آقایان جدا خانمها جدا که میشود دوهزار نفر، غذا های گوناگون که طعم خوب هم ندارد از هفت صد افغانی آغاز الی بالاتر از یکهزار و پنجصد افغانی است. پس با این مصارف مضحک و گزاف که کیفیت عروسی را نیز ندارد در کشور که میلیونها گدا و گرسنه دارد سنجیده شده و با تدبیر است؟ و با حال داماد و این همه بی عدالتی ها. همینجاست که در بالا یاد آور شدم که کابل شهر پر هیاهو گردیده که دل کس بکس نسوزد.

                    همه جا دکان رنگست همه رنگ میفروشد                                                                                       دل من به شیشه سوزد همه سنگ میفروشد                                                                                     دل کس به کس نسوزد به محیط ما به حدی                                                                                      که غزال چوچه اش را به پلنگ میفروشد.       سخن از گوهر خفته (فانی)       

در روزهای اخیر سفرم در کابل دچار مشکل گردیدم پسر کاکایم از ناحیه چشم چب خود احساس درد و ناراحتی شدید میکرد و توضیح داد که گمان میکند خاری در چشم اش فرورفته. بعد سپری نمودن چندین معاینه خانه های شخصی دکتران ورزیده؟ و نسخه هایشان در بخش از کلینیک معالجه امراض چشم شفاخانه نور که درعمارت بانک خون مرکزی واقع در سینمای پامیر نتقال نموده مراجعه نمودیم.  مدت طولانی صبرکردیم  بدون اینکه توجه به بیماران شود تمام پرسنل آن کلینیک در گشت و گذار بودند و هیچگونه سوال را جواب نمیدادند. با سپری شدن سه ساعت که آن هم در بخش عاجل بودیم شخصی با چپن سفید رنگ که از شدت کثیف بودنش به رنگ تقریبآ نصورای تبدیل گشته بود آمد و گفت بیآید به اتاق معاینه. آنجا چه دیدم: اتاق کثیف که توضیح آن مشکل تر از آنست با یک دستگاه که چشم معاینه میگردد. ساکت ارتباط برق در دیوار به شدت فرسوده کهنه و حتی غیر قابل استفاده بود و بلاخره به شکلی برق وصل شد. بهرحال اما دستگاه که بسیار قدیم بنظر میرسید کار نمیکرد تلاش نمودند تا این وسیله کهنه آماده گردد.  از همدیگر میپرسیدند که چه کنیم. سرانجام شخص وارد اتاق شد و گفت یکی دو بار به بالای دستگاه بزنید درست میشود و همین شد. معاینه تمام شد و گفتند هیچ قابل تشویش نیست قطره لازم برای چشم نبشتن و فراغت دادند.                                                                                                                        فردای آن روز وضعیت چشم مریض من وخیم گشت مراجعه کردیم به بیمارستان به اسم (کیشا) واقع در ساحه پروژه تایمنی. با پرداخت مقدار هنگفت، خار که در چشم بیماراز چند روز گذشته باقی مانده بود در یک عمل جراحی کوتاه مدت بیرون کردند و ادویه لازم توصیه کردند. دکتر معالج گفت که اگر زودتر به این بیمارستان مراجعه نمی کردیم امکانات زیاد بود که مریض بینایی چشم اش را از دست بدهد.  این بود جریان معالجه دقیق؟ در بخش شفاخانه نور کابل. اما آنانیکه توان پرداخت را دارند مداوا انجام میپذیرد لکن آن یکی که بیک قرص نان محتاج است با روبرو شدن چنین پدیده چه خواهد کرد؟                                                                                                  سوال که بازهم مطرح میگردد اینست که این همه پول که در افغانستان سرازیر میگردد چه میشود که ریس جمهور کرزی اظهار میدارد که صرف عمران میکنیم؟ این بود نمونه صرف عمران و خدمت به جامعه و مردم؟.

و پایان سفر چهل روزه بنده با پرواز شرکت آریانا در اخرین روز من در کابل از این قرار بود:   با وجودیکه چند مراتبه زشت تراز نمایندگی شرکت آریانا در شهر فرنکفورت آلمان،  در شهر کابل توسط نمایندگی این شرکت که در سرک سیزدهم ساحه وزیراکبر خان موقعیت دارد، آزار و ازیت بسیار شدم و تا اینکه جا برایم رزرف شد و خاطر آسوده گشتم. یک روز قبل از پرواز ذریعه تلفون برایم پیام فرستادند و نیز زنگ زدند که با متباقی مسافرین که با من پرواز دارند باید ساعت چهار صبح به میدان هوایی حاضر باشیم و الی از پرواز خواهیم ماند.                       چنان کردیم که همه ی ما ساعت دو شب از خواب برخاستیم بعد آماده گی لازم روانه میدان هوایی شدیم. دو ساعت نزدیک درب ورودی میدان هوایی منتظر ماندیم تا اجازه داخل شدن را بدست آوردیم. سپس بعد گذشت مدت طولانی کنترل پاسپورت و بکسهای مسافرین تمام گردید و داخل ترمینال وآماده برای پرواز شدیم و انتظار میکشیدیم.

 

زمان به سرعت سپری میگشت و از پرواز آریانا خبری نبود اطفال و بزرگسالان خسته، گرسنه، نالان و سرگردان بودند. عموم پرواز های شرکت های خصوصی نخست انجام پذیرفت و در اخرین شانس برای شرکت آریانا ساعت یازده قبل از ظهر اجازه پرواز اعلان شد، پس بعد از چهار صبح الی یازده روز که هفت ساعت بطول انجامید بر مسافرین چه گذشت؟  مسلمآ متآثر و خسته و افسرده. و این نیز از جمله شهکار های (شرکت هوایی بین المللی آریانا) بود.  که تحسین و هزاران آفرین به این شرکت. دیگر هرگز حاضر نخواهم بود که با طیاره اریانا مسافرت نمایم حتی مجانی. و این بود سفر چهل روزه من در کابل.

 

                                                                                                            کتنبرگ، سویدن  جنوری 2011 م 

 


January 16th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
بیانات، پیامها و گزارشها